پنج ماهگی مشکات جونی
مامانی توی این ماه خیلی کارهای جدید میکردی مثلا تا شیشه ات رو میدیدی فورا میگفتی بوفَ و وقتی غَلـط می زدی میتونستی خودت رو دوباره برگردونی و همین باعث شده بود تا خیلی شیطونی کنی شب ها خوابت بهتر شده بود ولی روزا حیلی کم میخوابیدی و همین باعث شد تا توی این ماه خوب وزن نگیری ما تو رو توی روروئک میذاشتیم و تو حسابی ذوق میکردی البته این ذوق کردنت خیلی پایدار نبود و زود خسته میشدی و شروع میکردی به جیغ و داد و ما هم مجبور میشدیم تا تو رو از توی روروئک در بیاریم بیرون خلاصه این ماه خیلی ماه خوبی هم برای ما هم برای تو دختر گلمون بود. این اولین تابستونی بود که تو کنارمون بودی؛هوا هم خیلی گرم بود بنابراین من و بابایی تصمیم گرفتیم برای اینکه آب و هوایی عوض کنیم یه سر بریم شمال؛تلفن رو برداشتیم و به مامان بزرگا زنگ زدیم و گفتیم که اگه دوست دارن باهامون بیان ولی کار داشتن و قبول نکردن بنابراین خودمون سه نفری راهی شدیم و این بود آغاز اولین سفر مشکات خانوم به شمال و کوه و دریا که خیلی هم بهمون خوش گذشت جای همه خالی ...
این هم سر آغاز ایستادن دخمل گل ما...
دیدین ما هم بالاخره توننستیم وایستیم!
این هم عکس هایی از اولین سفر مشکات جون به لواسون
ما هم بلتیم دباب بخولیما...
در ضمن ما در این ماه به ویلای خاله مریم و آقا مسعود در دماوند رفتیم که خیلی خوش گذشت همه بودن کلی آب بازی کردن و شلوغ بازی در آوردن جشن نیمه شعبان هم اونجا بودیم کلی فشفشه بازی کردیم که واقعا تماشایی بود ...
وای د چه دیفی داله!!
به به دباب!!!!
این هم از گیلاس و سیب و ....جای همه خالی!
بای بای دماوند